از راهي دور
ديده ام سوي ديار تو ودر كف تو
از توديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني
دشت تف كرده و برخويش نديده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده اي گمشده در دامن ظلمت
خالي از ضربه پاهاي سواران
توبه كس مهرنبندي مگرآندم
كه ز خودرفته،درآغوش توباشد
ليك چون حلقه بازو بگشايي
نيك دانم كه فراموش توباشد
كيست آنكس كه تو رابرق نگاهش
مي كشد سوخته لب در خم راهي؟
يادرآن خلوت جادويي خاموش
دستش افروخته فانوس گناهي
توبه من دل نسپردي كه چوآتش
پيكرت را زعطش سوخته بودم
من كه در مكتب رويايي زهره
رسم افسونگري اموخته بودم
برتوچون ساحل آغوش گشودم
دردلم بود كه دلدارتوباشم
واي بر من كه ندانستم از اول
روزي آيد كه دل آزار توباشم
بعدازاين ازتوديگرهيچ نخواهم
نه درودي،نه پيامي،نه نشاني
ره خود گيرم وره برتوگشايم
زآنكه ديگر تونه آني،تو نه آني
دوشنبه 28 آذر 1390 - 3:10:53 PM